۱۳۸۳-۱۲-۲۶

چهارشنبه سوتی

میگم: سلام
میگه: اَل------------و
میگم: خوبی
میگه: بلند صحبت کن ،نمیشنوم
میگم: صدات خیلی بد میاد ،کجا یی
میگه: ایراااااان زززززمین
میگم: چه خبره ایران زمین ،خیلی شلوغه اِنگار! سال تحویل جلو افتاده یا بازم ایران به جایی گل زده
میگه: اَل------------و ،توپ--------میترکونیم
میگم: چقدر سر وصدا میاد ! نکنه خدای نکرده بازم داره زمین لرزه میاد اونجا ،آخه قربونش برم ایران زمین ما بلیطش تو زلزله خیزی برده ،این چند ماه اخیر هم که انگار فستیوال زلزلست ،میگن تهران هم که فعلأ تو لیست انتظاره
راستی صحبت زلزله شد ، ببینم مجلس هفتم بالأخره تصمیمی راجع به طرح انتقال پایتخت به خارج از تهران گرفت
خبرنداری چه مقدار از بودجۀ امسال کشور را اختصاص دادن به برنامۀ آماده سازی تهران برای مقابله با زلزله
«بم» و «زرند» چی شد
میگه: اَل------------و چ-------ی م-------یگی
میگم: اِنگار اونجا صدای توپ وتفنگ و تیر و ترقه میاد! نکنه این کماندوهای احمق اسرائیلی دستبکار شدن وزودتر از موعد حمله کردن ، این محسن رضائی که میگفت فعلأ خبری نیست
میگه: اَل------------و دااااااااارن میگیرن
ميگم : نگرانم کردی! بالاخره میخوای بگی اونجا چه خبره یا نه
میگه :بابا چهارشنبه سوتیه
ميگم :منظورت همون چهار شنبه سوري خودمونه ديگه
میگه :ببین من گوشام دارن سوت میکشن, درست نمیفهمم چی میگی ،ازبس اکليل سرنج و اِکس ترکوندیم گيج خوردم! يعني يه خورده گيجم ، .........اَل------------و ...........من در برم تا گیر نیفتادم ............. ولی جات خیلی خاليه اينجا

ميگم: خدا شفاتون بده
میگه:اَل------------------و

پی نوشت: چهارشنبه سوری هم چهارشنبه سوریهای قدیم


۱۳۸۳-۱۲-۲۳

یک دختر ایرانی ملکۀ زیبایی اروپا 2005 شد

برندۀ نهایی مسابقۀ انتخاب ملکه زيبايی اروپا در سال 2005 ديشب مشخص شد
از بین سی وشش دختر زیبا روی و خوش اندام شرکت کننده در کنکور زیبایی امسال اروپا که در فرانسه برگذار شد,خانم شرمينه شهريور شرکت کنندۀ آلماني که در سال گذشته هم به عنوان ملکه زیبایی آلمان شناخته شده بود به عنوان نفر اول اين مسابقه يا به عبارتي ملکه زيبايی اروپا در سال 2005 برگزیده شد
زيبارويان شرکت کننده از کشورهاي فرانسه , اسلواکي و الجزاير به ترتيب مقامهاي بعدي را کسب کردند
ناگفته نمونه که شرمينه شهريور, یک دختره 22 ساليه ايراني تباره - فرزند پدری ايراني و مادری آلماني- ودانشجوی علوم سیاسی از دانشگاه آخن هست
لينک به چند تا از عکسهای شرمينه شهريور
عکس1 * عکس2 * عکس3

فیلم مصاحبه با شرمینه 2004

۱۳۸۳-۱۲-۱۹

فکر کردن



يه وقتايي پيش مياد
که به همه چيز و هيچ چيز در آن واحد فکر ميکنم

حتي به خود فکر کردن هم فکر ميکنم


۱۳۸۳-۱۲-۱۸

مترجم متون پينگليسي / فينگليسي به پارسي دري


سلام
اين برنامه براي کمک به فارسي زبانان آواره اي نوشته شده که دست بر قضا کيبورد فارسي هم ندارند. از آنجا که همه عادت کرده ايم پينگيليش تايپ کنيم، ما اين برنامه را نوشتيم تا فارسي را از خطر انقراض نجات دهيم

...


همينطور که از اسم برنامه و توضيح مختصرش معلومه اين برنامه کمک ميکنه تا متنهاي نوشته شده
به پينگليش به فارسي تبديل بشه؛ به درد من که خيلي خورد چون با اين سرعت لاک پشتي که من تو تايپ دارم فارسي نوشتن برام همچين کار راحتي نيست و بعد از نوشتن چند خط معمولآ حوصلم سر ميره و عطای فارسي نوشتن را به لقایش ميبخشم
حالا چي شد که من دارم براي اين برنامه تبليغ ميکنم علتش اينه که:

اولآ :اين برنامه بر خلاف خيلي از برنامه های مشابهش که براي همين کار نوشته شدن کار ميکنه
دومآ : طرز کار باهاش واقعاً راحته
سومآ : و مهمتر از همه اينکه درصد اشتباهش در تبدیل حروف خيلي کمتره و زياد دري وري ترجمه نميکنه؛ بنا بر اين به تصحیح زيادي احتیاج نداره


اين پست را الان با کمک همين برنامه نوشتم
نه خداييش خوشمان آمد
دست نویسندش درد نکنه

لینک


۱۳۸۳-۱۲-۱۲

دوست من

ای دوست من ،من آن نیستم که مینمایم
نمودپیراهنی ست که به تن دارم ، پیراهنی بافته شده زجان که مرا ازپرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد

آن«من»ی که در من است ،ای دوست در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همانجا می ماند،ناشناس و درنیافتنی

من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری ، زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند

هنگامی که تو می گویی «باد به مشرق می وزد» من می گویم «آری به مشرق می وزد» زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بندباد نیست ، بلکه در بند دریاست

تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی ،و من هم نمی خواهم که تو دریابی .می خواهم در دریا تنها باشم

دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ،نزد من شب است ، با این همه من از رقص روشنای نیمروزبر فراز تپه ها سخن می گویم ،و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد : زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بالهای مرا بر ستارگان نمی بینی ، و من گویی نمی خواهم که تو ببینی یا بشنوی . می خواهم با شب تنها باشم

هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم ، حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی «همراهِ من ،رفیقِ من »و من در پاسخ تو را آواز می دهم «رفیقِ من ، همراهِ من » ، زیرا من می خواهم که تو دوزخِ مرا ببینی. شراه اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد . ومن دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم

تو به راستی و زیبایی ودرستی مهر می ورزی ، و من از برای خاطرِ تومی گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است . ولی در دلِ خودم به مهرِ تو می خندم . گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم

دوستِ من، توخوب و هشیار و دانا هستی ، یا نه، تو عینِ کمالی، و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم . گرچه من دیوانه ام . ولی دیوانگی ام را می پوشانم .می خواهم تنها دیوانه باشم

دوستِ من ، تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راهِ من راهِ تو نیست ، گرچه با هم راه می رویم ، دست در دست

کتاب پیامبر و دیوانه

اثر جبران خلیل جبران