۱۳۸۳-۱۲-۱۲

دوست من

ای دوست من ،من آن نیستم که مینمایم
نمودپیراهنی ست که به تن دارم ، پیراهنی بافته شده زجان که مرا ازپرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد

آن«من»ی که در من است ،ای دوست در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همانجا می ماند،ناشناس و درنیافتنی

من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری ، زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند

هنگامی که تو می گویی «باد به مشرق می وزد» من می گویم «آری به مشرق می وزد» زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بندباد نیست ، بلکه در بند دریاست

تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی ،و من هم نمی خواهم که تو دریابی .می خواهم در دریا تنها باشم

دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ،نزد من شب است ، با این همه من از رقص روشنای نیمروزبر فراز تپه ها سخن می گویم ،و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد : زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بالهای مرا بر ستارگان نمی بینی ، و من گویی نمی خواهم که تو ببینی یا بشنوی . می خواهم با شب تنها باشم

هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم ، حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی «همراهِ من ،رفیقِ من »و من در پاسخ تو را آواز می دهم «رفیقِ من ، همراهِ من » ، زیرا من می خواهم که تو دوزخِ مرا ببینی. شراه اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد . ومن دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم

تو به راستی و زیبایی ودرستی مهر می ورزی ، و من از برای خاطرِ تومی گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است . ولی در دلِ خودم به مهرِ تو می خندم . گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم

دوستِ من، توخوب و هشیار و دانا هستی ، یا نه، تو عینِ کمالی، و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم . گرچه من دیوانه ام . ولی دیوانگی ام را می پوشانم .می خواهم تنها دیوانه باشم

دوستِ من ، تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم ؟ راهِ من راهِ تو نیست ، گرچه با هم راه می رویم ، دست در دست

کتاب پیامبر و دیوانه

اثر جبران خلیل جبران

هیچ نظری موجود نیست: